وقتی رسول برادر کوچکترش شهید شد اومد تو سنگر و دو دستی تو سرش می­زد و باخنده می­ گفت: منو بگو که اونو نصیحت می­ کردم. بیچاره مادرم فکر می­ کرد من آدم حسابی­م، حالا چطوری برم دیدنش؟ یکی از بچه­ ها با خنده گفت: حالام دیر نشده ببین عیبت چی بوده که شهید نشدی؟ تقصیر خودته وگرنه که همون شیری که مادرت به رسول داد به تو هم داد.

مصطفی جواب داد از اتفاق عیب کارو فهمیدم، درسته تقصیر خودمه، چون من با امثال شما رفیق شدم ولی رسول اصلا شما رو نمی­شناخت! بچه­ ها از این حاضر جوابی کیف کرده بودند ...!

 

- شب عروسیش دیدنی و به یاد ماندنی بود. برای اولین بار تو شکل و شمایل ویژه­ ای می­ دیدیمش. با کت و شلوار سورمه­ ای تر و تمیز و یه پیرهن سفید، شده بود یه داماد درست و حسابی. اما آخر شب چرت همه رو پاره کرد، میکروفن رو گرفت و گریه کنان حرفایی رو گفت، فکر نکنین من با ازدواج به دنیا چسبیدم. این وظیفه­ ی من بود، حضور تو جبهه هم وظیفه­ ی دیگه منه. فردا عازم جبهه هستم و بدونید که این بار... گریه مصطفی قطع نمی­ شد. دهان عده­ ای زیادی که برای شیرینی خوران آمده بودند از تعجب باز مانده بود ...!


- صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می­ رسید. با خودم گفتم: کاش نماز رو زودتر تموم کنه. اگه یه خمپاره بیاد وسط خاکریز؟

اما مصطفی آرام و مطمئن، به همه عطر زد محاسنشو شانه کرد. پیشونی بند سبز رنگشو باز کرد و تو جیبش گذاشت. طبق معمول سجاده­ ی سبز رنگ کوچکی که همیشه با خودش داشت رو پهن کرد روی خاک. به طرف قبله ایستاد کمی مکث کرد و به طرف ما برگشت و گفت: می­ دونید اگه این نماز آخر ما باشه چه عشقی می­ کنیم؟ حرف همیشگی اون تو ذهنم تداعی شد که می­ گفت خاک بر سرما اگه جنگ تموم بشه و ما زنده باشیم.

مصطفی اشک ریزان به طرف قبله ایستاد به سمت مدینه  و کعبه­ ی دلها گفت: السلام علیک یا مولاتی یا فاطمة الزهرا السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

یکی از خصلتای قشنگ مصطفی این بود که حتی تو سخت ترین شرایط که برای کسی فکر درست و حسابی نمی­ ماند همان نماز آرام  را با حضور قلب و اشک ریزان می­ خواند ...!


شهید حاج مصطفی ردانی پور

از کتاب بوی باران