مهدی گفت: «علی! من دیشب خواب دیدم که شب تاسوعاست. مجلس باشکوهی داشتیم و سینه زنی می کردیم. همه داشتند گریه می کردند. من هم آنجا چند بیتی خواندم. حال و هوای عجیبی بود.»

بعد گفت: «علی! این شب تاسوعایی که من دیدم، حتما عاشورایی به دنبال دارد.»

باید راه می افتادیم. می خواستم بند پوتینهایم را ببندم، گفتم: «این پوتین ها اذیتم می کند.»

مهدی گفت: «بیا پوتین هایمان را عوض کنیم!»

پس از آن مهدی آیه ای از قرآن خواند و گفت: « اجل هر کس فرا برسد، امکان ندارد یک لحظه هم تغییر کند.»

تا آخرین لحظه که بنه را ترک کردیم، از شهادت و شهید شدن حرف می زد، قرآنی همراه داشت که امضاء شده امام بود. دو سه سال قبل، آن را مدتی به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم.

دم غروب باز گفت: «بیا این قرآن مال تو باشد!» 

ولی من قبول نکردم، نگاهی کرد و گفت: «یک بار دیگر هم این را به من پس دادی. حالا هم اگر نمی گیری مهم نیست،اما یادت باشد وقتی شهید شدم، از روی جنازه ام بردار!»

قرآن را بوسید و تو جیبش گذاشت.

*راوی: علی جزمانی