در ره منزل ددوست ...
شروع كرد
به
سخنراني،
با
همان
مجروحيت
شديد.
همة بيمارستان
جمع شده
بودند
تماشا.
اسمش حميد
بود،
حميد
هاشمي.
ماها شهيد مي شيم... ما لحظه شماري مي كنيم براي شهادت ... سلام ما رو به امام برسونيد... بهش بگيد ما عاشقشيم.
همه گريه مي كردند. سخنراني عجيبي كرد. هجده سال بيشتر نداشت. "مهدی محمدی"
روي تخت بيمارستان بي تابي مي كرد. دكتر عصباني شده بود. تو كه مي ترسي اصلاً چرا اومدي جبهه؟
كي مي گه من مي ترسم؟ اين تنِ من فداي امام ... جون من فداي امام، اگه بدنم در راه امام قطعه قطعه بشه من نمي ترسم، ناراحت نمي شم... اما درد اذيتم مي كنه ... .
دكتر زخمش را پانسمان كرد. اخم هايش از هم باز شده بود. حرفي براي گفتن نداشت. "نبی الله شامخی"
به زحمت آوردنش توي سنگر، اونم چه سنگري؛ پر بود از زين سوخته و پوتين سوخته. با سيم چين پوتينش را باز كردند و كنار پوتين هاي ديگر انداختند. گريه مي كرد.
دعا كنيد ... دعا كنيد خدا توفيق جبهه آمدن رو از من نگيره. فقط از خدا بخوايد بازم بيام.
شال سياهش را از گردنش درآورد و روي زخمش گذاشت.
اين شال تبرك شده ی دست امامه ... اينو ببنديد به پام. پاي من بايد خوب بشه والاّ ديگه نمي تونم بيام جبهه.
ماشين بهداري از سنگر دور شد. نيم ساعت گذشته بود. هنوز بچه ها گريه مي كردند. "مسعود سیفی"
دست قطع شده اش را گرفته بود توي دست و مي دويد. هنوز فريادش در گوشم باقي مانده است:
خدايا شاهد باش كه من اين دست رو در راه امام خميني دادم! "رزمنده ناشناس"
"برگرفته از کتاب در ره منزل لیلی"
زیارت نامه شهدا