جمعه دوازدهم مهر ماه به مناسبت سالگرد شهادت شهید سيداکبر میرمحمدی که در عملیات مسلم بن عقيل و در منطقه سومار شهید شده بود به اتفاق پسرم «آقاطاهر» عازم بهشت زهرا شدم.

طبق اطلاعی که یکی از دختران باباعطا ( فرزند شهید سيدعطاءالله میرمحمدی، از فرماندهان گردان ادوات که در عملیات خیبر شهید شده بود) برایم ارسال کرده بود، مراسم از ساعت 10 الی 30/11 در قطعه 26 ردیف 47، شماره 29 بر گزار می شد.

ساعت حدود یک ربع به یازده به مراسم رسیدم. در محوطه مجاور مزار شهید، چند تخته فرش پهن کرده و در قسمت سمت راست، خانم ها و در قسمت چپ آقایان نشسته بودند. مداح مراسم درحال قرائت زیارت عاشورا بود. از جانب دختر خانم بسیار مهربان و یادگار شهید بابا عطا استقبال شدم. برادر کوچکتر شهید بابا عطا هم به طرفم آمد و تعارف کرد در قسمتی که سایه بود بنشینم.

چند دقیقه ای نشستم تا دعا وروضه تمام شد. قبل از اتمام مراسم به اتفاق آقاطاهر سری به "خانه شهید" بهشت زهرا سلام الله که در نزدیکی محل مراسم بود زدم. در حال ورود به محل بودم که مسئول محترم خانه شهید (برادر اکبری) مرا دید و سلام و علیکی کردیم. ایشان درخواست کردند که به داخل دفتر بروم و یک اتفاق جالبی که رخ داده را ببینم. وارد دفتر ایشان شدم و با 2 خانم مسن که یکی سالخورده و دیگری حدود هفتاد ساله و یک آقای میانسال كه در کنارشان بود، مواجه شدم. پوشش و چادر خانم ها عربی بود. هرسه نفر داخل دفتر و دور میز نشسته بودند. سلام کردم وآنها هم جواب دادند. روی یک صندلی در کنارشان نشستم. آقای اکبری تعریف کرد که فرزند این خانواده  که از معاودین عراقی  و پناهندگان به ایران بوده سی سال قبل در سپاه بدر (عراقی هایی که در جبهه ایران و علیه صدام می جنگیدند) در منطقه شرق دجله و در یکی از عملیاتها شهید شده است. (اطلاعات مزار شهید بصورت ناخانا در روی یک کاغذ دست نویس معمولی که در دستان مادر بود نوشته شده بود )

آقای اکبری اطلاعاتی که از این خانواده توسط مترجم گرفته بود به من انتقال می داد، اطلاعات ایشان حاکی از این بود که این خانواده فقط می دانستند فرزندشان در ایران شهید شده وهیچ خبری از محل شهادت ومحل تدفین نداشتند.  در زمان صدام پدر این خانواده بخاطر اینکه فرزند خانواده به ایران پناهنده شده و در جبهه ایرانی ها شهید شده  محکوم به اعدام گردیده است.

اطلاعات روی سنگ قبر این شهید توسط (احتمالاً یک نفر عراقی از آشنایان و یا وابستگان شهید) به این خانواده منتقل می شود واین خانواده با در دست داشتن همین اطلاعات مختصر عازم ایران می شوند و در بهشت زهراسلام الله مزار فرزند شهید خود را پیدا می کنند. ( دقت نکردم واطلاعات مزار شهید را یادداشت نکردم).

در حالی که کنار این مادر شهید بودم برادر میانسالی که در کنارشان بود واحتمالاً ایشان هم فرزندش بود با کلمات عربی اشاره کرد که ایشان هم در سپاه بدر بوده.

اما همه‌ي این داستان واقعی و نقل این مطلب بخاطر این بود که یک صحنه بسیار جالب و مهم تر از اصل موضوع را دیدم که از خود این مسأله مهمتر بود و آن این بود که مادر میانسال حدود هفتاد ساله، در زیر چادر خود چفیه ای به گردن بسته بود که بدون اینکه خودش متوجه باشد و بخواهد نمایش دهد بزرگترین و مهم ترین و باعظمت ترین بیرق عصر حاضر را به گردن انداخته بود.

قطعه پارچه ای بنام چفیه که در جنگ مورد استفاده رزمندگان قرار گرفته بود و برای آن چندین فایده از قبیل دستمال،حوله،لنگ،سفره وده ها مورد دیگه نام برده اند. اما من معتقدم آنچه که باعث شده مقام معظم رهبری همواره بر دوش خود داشته باشد و زینت بخش همايش‌هاي معنوی و یادواره ها باشد و یا اینکه بسیجیان در رزمایش ها از آن استفاده می کنند و... آن است كه چفيه؛ بیرق و عَلَم مبارزه مجاهدین وانصار امام خمینی است. هر نهضتی وهر قیامی و هر انقلابی یک سمبل دارد واین چفیه سمبل مجاهدین عصر حاضر ونسل خمینی است.

مجاهدین خمینی قومیت و ملیت و زمان نمی شناسند. این مادر عرب وعراقی بدون اینکه کسی به او بگوید و یا تعلیم داده باشد، در یک اقدام خودجوش و یک قرارداد نانوشته بین مجاهدین، از این تابلو، نماد و از این بیرق بزرگ قرن استفاده کرده است.  آری چفیه بیرق بت شکنان وعَلَم مبارزه انصار خمینی است هر کس که در صف مجاهدین خمینی قرار گرفته باشد خودآگاهانه این چفیه را به دور گردن دارد.

نوشته شده توسط محمد علی فلکی