به گزارش پایگاه اطلاع رسانی گلزار شهدای تهران،آرام و قرار نداشت،فرمان امام را باید اجرا می کرد.فرمان آزادی خرمشهر را.فرمان امام آنقدر برایش اهمیت داشت که از جانش هم گذشت.اگر چه هیچ گاه پایش به خرمشهر نرسید.او حتی بعد از مجروحیتی سخت ،از بیمارستان گریخت تا در مرحله سوم عملیات بیت المقدس حضور یابد، تافرمان امام ورهبرش بر زمین نمانده باشد.او فرمانده گردان میثم لشکر 27 محمد رسول الله ،شهید عباس شعف است.همان او که بعد از شهادت تک تک دوستانش روح بیقرارش را مهیای سفر بسوی الله کرد ودر آستانه فتح خرمشهر ،خود را به قافله سرخ شهیدان الی بیت المقدس رسانید ونام خویش را در تاریخ ،جاودانه ساخت...
پس از روزها وهفته هایی که منتظر هم صحبتی با مادر قد خمیده ورنج کشیده عباس شعف بودیم،آخرالامر پرنده همای سعادت بر شانه هایمان نشست و دیدار با او نصیب چشمان مشتاق و دلهای بی تابمان گشت...
مادر شهید عباس شعف




چشمانمان آن هنگام که به سنگ مزار مشکی عباس افتاد ومادر را در کنار فرزندش یافتیم با اشتیاق به سویش پر گشودیم تا دست بوس مهربانیش باشیم.به گرمی از ما استقبال کرد وبنا بر آشناییتی که قبلا برایمان مهیا شده بود ما را به مهربانی در آغوش کشید وحال واحوال روزگارمان را جویا شد.از او که اجازه خواستیم تا دمی راکنارش بنشینیم واو برایمان از عباس بگوید واز رشادتهایش ،ما را به نرمی پذیرفت وآیه ای از کتاب نور،قران برایمان خواند وچنین آغاز کرد...

من آزادی هستم . مادر شهید عباس شعف.عباس شیراز به دنیا اومد توسال 38. 5 سالش بود که ما امدیم تهران.اول رفتیم مشهد واز مشهد اومدیم تهران واینجا موندگار شدیم.اون سالی که امام رو تبعید کردن ما رو هم تبعید کردن.پدر عباس انقلابی بود و فعالیتهای انقلابی داشت واز دست ساواکیها فرار می کردیم.بهمین علت اومدیم تهران

گویا عباس فرزند اولشان بود وبهترین میوه دلشان،او فرزندان دیگری هم داشت ولی گویا عباس گل سرسبدشان بود

من 4 تا فرزند دارم.عباس ،قاسم ،زهرا،لیلا.قاسمم هم جانبازه از نوع شیمیایی پوستی والان 3 ساله جهت مداوا خارجه.عباس بچه اولم بود که تو 22 سالگی شهید شد.تو انقلاب هم خیلی فعالیت کرد.اون موقع یک بار تیر خورد پشت لبش.تو جنگ خیابونی ورفته بود تو پشت دو تا از دندوناش مونده بود.اون موقع مگه کسی می تونست بره بیمارستان.خودش تیرو گرفت وکشید بیرون.اون موقع صاحبخونمون نمی گذاشت که بچه ها برن تظاهرات.عباس خودشو از پشت بوم انداخت تو کوچه ورفت تظاهرات.از روزی هم که جنگ شروع شد رفت جبهه وما نمی دیدیمش .هر موقع زخمی می شد ومی اوردنش بیمارستان ما می دیدیمش.یه بارهم تو بازی دراز تیر خورد چشمش .این تیر رفته بود پشت کره چشمش و اونجا گیر کرده بود.گفته بودن ممکنه چشمتو تخلیه کنیم.اون چشمش باز می شد ولی دید نداشت.یک بارم تو بازی دراز تیر خلاصی خورده بود.فکر کرده بودن شهید شده.داغون بود.تیکه استخوناشو من خودم در می اوردم.6 ماه تو بیمارستان بستری شد.فکش دو تیکه شده بود.آبه میوه رو می گرفتم توش یه تیکه نون می نداختم.خیس که می خورد می زاشتم تو دهنش.چی بگم آخه چی بگم خیلی وضعش خراب بود...

گریه های ممتد واشکهای بی وقفه مادر عباس خود حکایتی بس دردناک ورنج اور از قصه دلتنگیها وبی تابیها بود.که در لابلای صحبتهایش ما را به سکوت واورا به وقفهای کوتاه مدت وا می داشت

خوب که شد با هم رفتیم مشهد.برگشت دوباره عزم جبهه کرد.اینبار دوباره تیر خورد تو ریه هاش.در طی عملیات بیت المقدس بعدشم از بیمارستان فرار کرد.من که رفتم بیمارستان تا براش وسیله ببرم.گفتن عباس شعف رفت .بدون اینکه از دکتر اجازه بگیره.گفته بود من اینجا بمونم شهید بشم؟!الان عملیاته من باید برم.من دیگه ندیدمش .اومدم که خونه .خواهرش گفت عباس رفت.گفتم کجا.گفت می خوام برم جبهه اگه بخوام شهید بشم بزار اونجا شهید بشم.بالاخره هم تو عملیات آزادسازی خرمشهر شهید شد...
شهید عباس شعف


مادر عباس وقتی به جمله "توعملیات آزادسازی خرمشهر شهید شد"رسید.آن را برایمان سه بار تکرار کرد.صوت حزینش مارا به عمق درد فراق و جدایی از فرزندش آگاه می ساخت.آنجا که اشک می ریخت و روایت می کرد

اونقدر مقاوم بود که نه از زخم بدنش می ترسید.نه از درد می ترسید.هیچی.می گفتم عباس خوب بشو برو.می گفت اونجا خوب می شه.همش تو جبهه وجنگ بود.چه جنگی هم بود.یه جنگی می گم یه جنگی می شنوی.اصلا آذوقه گیر این بچه ها نمی اومد که.می گفت مامان مغز بادوم بده ببرم.می گرفتم براش پاک می کردم .با یه دونه مغز بادوم 48 ساعت سر می کردن.اینجوری می جنگیدن...

گویا آمدن به این دنیا ورفتن عباس از این دنیا ،پیوندی ناگسستنی داشت با روزهایی که برایمان ارمغان شادیست ویادآور رشادتهای علمداری که او هم نام با اوست

عباس روز تولد امام زمان بدنیا اومد.روز رفتنش هم روز تولد ابوالفضل العباس بود.روزهای تاریخی.همش تاریخی.همه حرکتهای عباس فرق می کرد.یه جور دیگه غیر از ماها بود.نه خوراک داشت.نه خواب داشت.می گفت مامان خودتونو علاف اینجور چیزها نکنین.ساده باشید ساده زندگی کنید.کلاس اول که بود روزه می گرفت.تو مدرسه بهش می گفتن تو با این سنت روزه قرضی کی رو می گیری.اون موقع اونقدر بچه بود که می گفت روزه برای مامانم می گیرم.اینها رو خدا ساخته بود برای خودش دیگه.ما رو هم تو اون مقطع زمانی ساخت برای امتحان کردن.اینکه امام بیاد تبعید بشه ما هم تبعید بشیم جنگ بشه وباقی قضایا...

عباس آنقدر خالص بود وتودار که مادر نمی دانست او فرمانده گردان میثم لشگر احمد متوسلیان است.بنده مخلصی که امدادی غیبی در بازی دراز اورا از مهلکه آتش وگلوله نجات داده بود تا نقش تاریخی خویش را در بیت المقدس به اکمال برساند

تو جبهه فرمانده گردان میثم بود.هیچی در این مورد به ما نمی گفت.ما بعد شهادتش فهمیدیم که فرمانده بوده.وقتی می اومد خونه یه لباس خاکی کهنه تنش بود با یه کفش پاره.اصلا مثل فرمانده ها نبود.می گفت من یه شاگردم .یه رزمنده ام.یه سرباز کوچیک امام زمان.اون موقعی که زخمی شده بود تو بازی دراز نتونسته بودن که به عقب انتقالش بدن.فکر کرده بودن شهید شده.وقتی دوستاش می رن که پیکرشو بیارن،دیده بودن جاش تغییر کرده.وزنده است وداره نفس می کشه.خودش می  گفت تو عالم بیهوشی احساس کردم یکی منو بلند کرد از اون معرکه آتیش آورد بیرون ویه جای دیگه گذاشت روی زمین که از آتیش خبری نبود.که بعد از اون 6 ماه تو بیمارستان بستری بود

مادر از دوستان عباس که برایمان می گوید،آهی به ژرفای یک عمر دلتنگی می کشد ودوباره با بغضی که هر از چند گاه چشمانش را به نم می نشاند ،گفتگویمان را ادامه می دهد

خیلی ها دوستای عباس بودن .ولی با بعضی هاشون ارتباط خونوادگی داشتیم وبا هم رفت امد می کردیم.با محسن وزوایی واحمدی ومهدی جعفری که شهید گمنام شد.با دوستاش می اومدن خونه وویکی دو بار هم رفتن دیدار امام برای اجازه گرفتن برای عملیات.البته زیاد برای ما در مورد دوستاش صحبت نمی کرد.در مورد اینکه چی کاره هستن وچی کار می کنن.با دامادمون آقای خانزاده هم هم رزم بود.اون موقع هنوز دومادمون نشده بود.همه چیزو به اون می گفت.همین چیزاییم که می دونم ومی گم دومادمون بهم گفته.


شهید عباس شعف هنگام دیدار امام



مادر عباس برایمان می گوید که همه مشکلاتش به مدد گره گشایی های عباس ،حل می شود.وبودن در کنار مزار فرزندش او را همیشه آرام کرده است

فکر میکنید کی منو می یاره بهشت زهرا ومی بره.خود عباس.بچه هام می گن چرا اینقدر می ری بهشت زهرا.می گم من جایی هم دارم که به غیر از بهشت زهرا که برم.می گم عباس جان اونجا که هستی مارو هم دعا کن.همیشه می گفت پیرو امام باشید.پیرو اهل بیت باشین.هر چی خدا می گه بگین چشم.بچه ها یادتون نره رهبرو ول نکنید

از مادر می خواهیم خواسته دلش را با ما در میان بگذارد واینکه در این وانفسای روزگار ما را در قبال خون پاک ریخته شده شهیدان چه وظیفه ای است،در حالی که بر سنگ مزار عباس بوسه می زندو قطرات اشکهایش بر روی سنگ مزار،چون قطرات شبنم صبحگاهی ،می نشینند می گوید

شما باید راه اینها رو ادامه بدید.خودتون،بچه هاتون،خونواده هاتون.مثل حضرت زینب.اگر حضرت زینب نبودکی می خواست بگه چی بر سر امام حسین اومده.شما هم همینطور،باید بگید که چی به سر این شهدا اومده.اینها که اینجوری تو خیابونها هستن اصلا می دونن چی به سر ماها اومده. اصلا می تونن ماها رو درک کنن.ماها فقط باید همینجور نگاه کنیم وبسوزیم وبسازیم.شما باید بگین از شهدا شماها باید راه اینا رو ادامه بدید.ما دعا می کنینم که ان شاالله اونها هم برگردن واز خواب غفلت بیدار شن.ولی اون موقع مثله حالا نبود.خدا به حق خون پاک شهدا ،اولیا وانبیا که خودش اسلامو پیروز کرده از این به بعد هم خودش کمک کنه
مزار شهید عباس شعف


دستان لرزان مادر عباس را در دستان مشتاقمان می گیریم وبا تمام عشقی که به مادران شهیدان، چون مادر عباس داریم ،بوسه ای از سر ارادت بر دستانش می نشانیم.با تواضعی مهربانانه ما را در آغوش می گیرد وبرایمان دعای خیری روانه می سازدوچه چیز می تواند بهتر از دعای خیر یک مادر شهید باشد برای دلهای بی تاب و چشمان منتظر مان؟!...