...بابا،کی بیدار می شوی؟
آمده است گلی راکه امروز از باغچه خانه شان چیده ،تقدیم بابا کند.مادر دیروز در جواب بی تابیهایش که پرسیده بود"پس کی بابا می آید؟"گفته بود"هر وقت بوته گل باغچه مان به گل نشست بابا می آید"با چشمانی به نم نشسته سوال کرد"کی گلها شکفته می شوند؟"مادر چشم در چشم کودکش شد وگفت"آن هنگام که بهار مهمان خانه مان شود"مادر نمی دانست که پدر که بیاید بوته گل باغچه شان منتظر بهار نمی ماند واگر در آبان ماه هم که باشد به گل می نشیند...
پدر را که آوردند،با عجله دوید تا گلی از گلهای به شکوفه نشسته باغچه را برای بابا از بوته برکند.بابا را که دید،گمان کرد خوابی کوتاه مدت او را فرا گرفته است.گل را به صورت پدر نزدیک کرد تا ببویدش واز خواب برخیزد واو را در آغوش گیرد.شاید آغوش پر مهر پدر بعد از این همه روز بی پدری آرامش کند وشادی را دوباره به خانه باز گرداند...
ولی بابا خواب نبود،خدا او را از میان بهترین بندگانش، گلچین کرده بود.این بار دیگر چشمان بابا ندیده وآغوش بابا نچشیده دختر ،طعم نوازشش را حس نکرد .آه ،چه حکایت غریبی است این حکایت بی بابایی!...
شهید جمشید زردشت
شهادت 16 آبان سال 61
زیارت نامه شهدا