به گزارش پایگاه اطلاع رسانی گلزار شهدای تهران،تاریخ نشان داده است که عاشورا از بین رفتنی وکربلا از یاد بردنی نیست .هدف ،همان هدف  وآرمان همان آرمان سال 61 سیدالشهدا است.آن هنگام که سربازان حضرت روح الله با اقتدا به مولایشان حسین ،قدم در وادی کربلای تاریخ گذاشتند،بی شک می دانستند که بعد از سالیانی چند ،گواهان تاریخ،شهادت خواهند داد به پیمانی که در بستر زمان با قلب های سلیم بسته شده وداستانی که در عصر فطرت های دگرگون شده هماره در جریان است.گویا این عهدی ازلی است با حسین(ع)،برای آنانی که، نشانی از کربلا،نشانی از عاشورا یا نشانی ازمحرم بر برگ برگ شناسه های هویتشان نقش بسته است.شهید غلامرضا برزگر یکی از سربازان کربلای معاصر است که عشق به حسین اورا، اول محرم سال 49 به عرصه این دنیای خاکی رسانید وروز اول محرم سال 69 رو به سوی معبود پروازش داد...
روزی را ازمیان روزهای مبارک رمضان،همنشین اشکهای جاری مادرش شدیم تا بازگوید برایمان هر آنچه که از عشق به فرزندش او را وادار ساخته است که تمام 24 سال پنج شنبه های بهشت زهرارا از ساعت 6 صبح تا پاسی گذشته از غروب آفتاب در کنار مزار فرزند شهیدش باشد..
                                                 مادر شهید غلامرضا برزگر



زهرا رام هستم مادر شهید غلامرضا برزگر و خواهر شهید ابوالفضل رام.غلامرضا 19 سالش بود که شهید شد.4 اسفند سال 49 تو تهران به دنیا اومد و 23 تیر سال 69 شهید شد.شب اول محرم به دنیا اومد وشب اول محرم رفت زیر خاک.لطف میکنید کمی از دوران کودکی غلامرضا برامون بگید؟

من 3 تا پسر دارم و1 دختر.غلامرضا سومین فرزند پسرم بود.بچه که بود خیلی آروم ومظلوم بودوخیلی به من علاقه داشت اصلا از من جدا نمی شد.موقعی که رفت مدرسه 40 روز خودم بردم وآوردمش .می رفتم تو دفتر مدرسه می نشستم تا مدرسه تموم بشه باهم برگردیم.اونقدر که به هم وابسته بودیم .به من می گفت مامان اگه تو با من مدرسه نیای من هم نمی یام.ناظمشون می گفت این خیلی اخلاق خاصی داره .خیلی با بقیه فرق می کنه .خیلی مهربونه.
نحوه اعزام فرزندتون به چه شکلی بوده؟پسر بزرگم سرباز بود.یه روز گفت منم می خوام برم سربازی.چون که برادرم شهید شده بود،گفتم که حق نداری با سپاه بری سربازی.هر وقت با ارتش ثبت نام کردی واسمت درومد می تونی بری.شب اومد بغلم کرد ،بوسم کرد.دستمم گرفت وبوسید.گفت یه چیزی می خوام بهت بگم.گفتم غلامرضا اگه در مورد جبهه است وسربازیه نمی زارم بری.گفت مامان تا تو راضی نباشی من نمی رم.گفت تو دعا کن من برم سربازی ،سربازیم تموم بشه برگردم زن بگیرم تو رو ببرم پیش خودم.برادرش گفت مامان بزار بره.گفتم من عاشق غلامرضا هستم وبه این خاطر هم نمی زارم بره.غلامرضا 40 روز اموزشی رو رفت.یه شب گریه کردم گفتم غلامرضا شام نخورده منو ببرین پیش غلامرضا.رفتم دیدمش عین بچه ها ،من بغلش کردم وگریه کردم اونم منو بغل کرد وگریه کرد.گفتم غلامرضا بیا بریم خونه.من طاقتشو ندارم.گفت مامان 20 روز دیگه تموم می شه.بعد از اینکه آموزشیش تموم شد گفت مامان من دارم می رم زاهدان.گفتم حق نداری بری اونجا خطرناکه.گفت نه می رم کردستان.گفتم اونجا که بدتره.گفت مامان 10 روز برم برمی گردم.دیگه می یام تهران.ولی این که رفت من دیگه شب وروز نداشتم.فقط 35 روز اونجا بود وبعدش شهید شد.

شهید غلامرضا برزگر

نحوه به شهادت رسیدن غلامرضا به چه شکلی بوده؟موقعی که عملیات داشتن تو خاک عراق ،اونجا شهید شده بودو3 روز بود که شهید شده بود که اورده بودنش ولی به من نگفته بودن.می گفتن می دونیم که مامانش خیلی دوستش داره نمی تونیم بهش بگیم.منو برداشتن بردن سردخونه.به من گفتن مجروحه وبیهوش .من شروع کردم تموم لباساشو تموم بدنشو بوسیدم.هی می گفتم چرا جواب نمی ده چرا سرده.می گفتن چون بیهوشه.جرات نمی کردن بهم بگن.آیا به شما گفته بود که دوست داره شهید بشه؟

بله .به من می گفت که می خوام شهید بشم. ولی من بهش می گفتم که تو حق نداری شهید بشی.فقط 1 بار رفت واون یک بار هم شهید شد.فرمانده اش به برادرم گفته بود شبی که این رسید اینجا ،داشت که نماز می خوند من به بچه ها گفتم،برزگر شهید می شه.دوستاش گفته بودن نه ترو خدا اینو نفرستین جلو.مادر این برادرش شهید شده دیگه طاقت شهادت این یکی رو نداره.گفته بود نه من اینو نمی فرستمش بره جلو.ولی اون خودش شهید می شه.تمام اونهایی که جبهه رفتن وشهید شدن رفتارشون فرق می کرد.داداشم که شهید شده بود می یومد پیش من،می گفت یه نوکر داری اون هم من هستم .هر کاری داری به خودم بگو.داداشم یه پیراهن داشت یه روز دیدم غلامرضا پیراهن داداشمو پوشیده.گفت مامان فقط 1 روز می پوشم.نگو این نیت کرده بپوشه وشهید بشه.روی سنگ مزارش هم یه متنی نوشته شده که از تو جیب خودش موقع شهادت درآوردن که معلومه چقدر دوست داشته که شهید بشه.


ایا احساس کردین که از یه مقطع زمانی به بعد اخلاقش تغییر کرده؟
بله.کلاس پنجم که رفت کلا اخلاقو رفتارش تغییر کرد.هر وقت گفتم غلامرضا گفت بله مامان من اینجام.برادرش می اومد می گفت غلامرضا لباس منو اتو می زنی ،می گفت همین الان.فقط تو به من دستور بده.تا دلتون بخواد تو خونه بهم کمک می کرد.غذا می پخت.یه روز مریض شده بودم اومد گفت مامان جان چت شده .من قربونت برم.همین الان باید بریم دکتر.منو برد دکتر وداروهامو گرفت.آورد خوابوند.بیدار که شدم دیدم سوپ درست کرده.همین خوبیها شه که نمی تونم بعد از 24 سال تحمل کنم پا می شم می یام بهشت زهرا.نمی تونم طاقت بیارم.اون اوایل که 3 سال هر روز بهشت زهرا بودم.ولی بعد 3 سال، پجشنبه ها که نمازم صبحمو می خونم ساعت 6 می یام کنار غلامرضا تا نماز مغرب.

چرا از صبح می یایین کنار مزارش؟
چون عاشق غلامرضا هستم.من 3 سال هر روز می یومدم بهشت زهرا.نمی تونم بعد از نماز صبح دیگه خونه بمونم.پنج شنبه ها همیشه اینجا هستم.مگر یه جند روز که مکه بودم.دردودلای من با غلامرضا تمومی نداره.هفته پیش بعد از افطار که اینجا مهمون داشتم بعد از اینکه مهمونها رفتن ساعت شد 11.به غلامرضا گفتم خیلی دیر شده یه ماشین حور کن برم خونه .یه وسیله ای خیلی عجیب جور شد،ومن برگشتم خونه.من الان در واقع با غلامرضا زندگی می کنم.خیلی وقتها می بینمش .من فکری وذهنی با غلامرضا زندگی می کنم.راه می رم،احساس می کنم غلامرضا در کنارمه.
مزار شهید غلامرضا برزگر

رابطه اش با شما خیلی خوب بود؟خیلی زیاد.هر وقت مشکلی داشت فقط به خودم می گفت.عاشق هم بودیم.سوم راهنمایی که بود می اومد بغل من می نشست یک دستشو می انداخت دور گردنم وبرام هر چی شده بودو تعریف می کرد.تو نامه هاش نوشته بود به برادرش که مامان موقع بدرقه من خیلی گریه کرد.جیگرمو آتیش زد.فقط نزارین مامان گریه کنه.
تاحالا خواب غلامرضا رو دیدین؟
خیلی زیاد.غلامرضا آرزو داشت با هم بریم مکه.من وقتی می رم سر مزارش تموم سنگ مزارهای اون قطعه رو میشورم وتمیز می کنم.یه روز که از بهشت زهرا اومدم حالم خیلی بد بود گرفتم خوابیدم.تو خواب دیدم،اومد در زد .گفتم مامان حالم خیلی بده.گفت پاشو ببرمت دکتر.اومد چادرمو سر کرد.دستمو گرفت تا دم در آورد ودیدم از اول کوچه تا انتها پر از جوون هستش.گفتم اینها کی هستن.گفت مامان اینها دوستام هستن.اومدی بهشت زهرا اتاق اینها رو شستی،اینها اومدن عیادتت.همشون برات یه جیزی اوردن .گفتم مامان من لیاقت ندارم مادر این همه شهید بشم.گفت مامان من می خواستم بیام اینها هم اومدن.یکیشون گفت مامان غلامرضا ،ما ثبت نام کردیم بریم مکه.اومدیم اینجا از اینجا بریم مکه.غلامرضا رو بغل کردم گفتم شما برید من اجازه نمی دم این بیاد.گفت  مامان جان تا شما اجازه ندید من نمی رم.گفت مامان جان اون خونه رو می بینی.گفتم آره.گفت اون خونه شماتو بهشته من برات ساختم.گفتم نمی خوام.من فقط می خوام که تو نری.گفت اسم شما رو هم نوشتم .ولی دفعه بعد با هم می ریم.یکی از دوستاش گریه کرد گفت اگه شما نزارید غلامرضا باما بیاد ماهم نمی تونیم بریم.ترو خدا بزارید بیاد .غلامرضا اونجا اجازه رفتن رو می ده.چون که شما می ایید اتاقهای ما رو تمیز می کنید ومی شورید ،غلامرضا هم خیلی خوشحالی می کنه.دراین لحظه بود که ازخواب بیدار شدم.
در انتها صحبتی دارید که بخواهید به غلامرضا بگید؟

من هرجا برم وغلامرضا رو صداش کنم،حاضر می شه.صبح که می خوام بیام بهشت زهرا می گم غلامرضا یه ماشین برام آمده می کنی.همون لحظه یه ماشین می یاد.من با غلامرضا زندگی می کنم.در حال خوابیدن حوردن،نشستن.همیشه احساس می کنم غلامرضا با منه.خیلی دلم براش تنگ شده.دوست دارم که بیاد ومنو هم با خودش ببره.یه جمله ای هم دارم که می خوام به مردم بگم،اونم اینه که "راه شهدا رو ادامه بدید وخونشون رو پایمال نکنینن..."