به گزارش پایگاه اطلاع رسانی گلزار شهدای تهران ،اغلب اوقات،روسری ولباسهایی به رنگ سبز به تن دارد.رنگ سبزی که نشان از رویش وسرزندگی است.نشان زنده بودن است.چون شهیدان که مصداق جاودانگی وزنده بودنند.وقتی دمی را در کنارش می نشینیم تا کشکول گداییمان پر شود از عطوفت ومهربانی مادرانه اش،راز رنگ سبز لباسهایش برایمان آشکار می شود.او از زلاله پاک سادات است.سادات بیگم خراشادی زاده که همه اورا سیده خانم می نامند مادر شهید حسین خراشادی زاده است که 31 سال ،قطعه 26 بهشت زهرا(س)،ساعت 6 صبح های پنج شنبه ،شاهد تلاشهای بی ادعای این مادر شهیددر شستن سنگ مزار شهدای آن قطعه است.وقتی علت آن همه نگرانی او را درباره سنگ مزار دیگر شهیدان جویا می شویم،با گویشی که ما را به یاد خراسانی ها می اندازد،برایمان می گوید که مادران وپدران بسیاری از این شهیدان دیگر در قید حیات نیستند وحالا او به جای آنان به سنگ مزار فرزندانشان رسیدگی می کند زیرا هیچ کدامشان با حسینش برای او فرقی ندارند...برایمان می گوید تمام تفریحش ،تمام زندگی اش در همین قطعه 26 بهشت زهرا خلاصه می شود...
مادر شهید حسین خراشادی

       

وقتی از او می خواهیم که کمی درباره فرزندش با ما صحبت کند،با اشکهایی که گاه وبی گاه از چشمان مهربان مادرانه اش روی گونه هایش جاری می شود واو با گوشه همان روسری سبز رنگش سعی در پاک کردن ردشان دارد،پاسخ می دهد:

"از خدا می خوام همانطور که خون امام حسین پایمال نشده،خون این شهید ما هم پایمال نشه.همه شهدا نه فقط شهید من ،همشون خوب بودن که رفتن .خوب از مال خودم که بپرسین ،خوب از نمازش بگم از روزه هاش بگم.من که مادرش بودم  نمی فهمیدم که این روزه است.نه اینکه پسر خودم بلکه همشون خوب بودن..."

از سیده خانم که درباره پدر حسین وروزهای آخر با حسین بودن ،می پرسیم برایمان می گوید:

"24ساله که پدر حسین فوت کرده.7 سال بعد از شهادت حسین.حسین 18 سال و4 ماهش بود که شهید شد.داوطلبی رفت جبهه .هنوز دیپلومشو نگرفته بود.چند روزی بود که نامه حسین دیر کرده بود.نهار درست کردم رفتم سر کوچه منتظر نامه اش بودم.دیدم خودش ساک به دست از کوچه پیچید.سبزی پلو خیلی دوست داشت.بهش گفتم همون نهاری که دوست داری رو درست کردم.گفت مامان من برای نهار خوردن نیومدم.بلکه برای خداحافظی آخر اومدم.صورتمو بوسید وگفت چون خواب دیدم که شهید می شم.موتور پدرشو برداشت و24 ساعته با همه دوستاش خداحافظی کرد.ولی حیف من ازش نپرسیدم که مامان خواب چی دیدی.موقعی که داشت می رفت بهش گفتم مادر تو که هر دفعه می رفتی جبهه ،نمی زاشتی بیام بدرقه ات.ولی امروز هر ساعت که به خوای بری من بیام بدرقه ات کنم.گفت مامان نمی دونم چه ساعتی می خوام برم مثل الان نبود که هم تلفن و هم موبایل باشه که.گفت مامان من به خونه فلان کس زنگ می زنم،می گم فلان ساعت حرکت هستش شما بیا اونجا بدرقه ام.زنگ زده بود به خونه همسایمون وگفته بود به مامان بگید باد ولی اونها تلفن رو قطع کردن ومن دیگه نتونستم بببینمش.."

                                              شهید حسین خراشادی زاده

                        


مادر حسین ،پس از مکثی کوتاه که گویا دوباره خاطرات روزهای با حسین بودن برایش تکرار  می شد،برایمان از خواسته ووصیت حسین گفت:

"گفته بود که مامان من نمی دونم که چه وقت بر می گردم.ولی اگه برگردم اینبار شکلاتی بر می گردم.دیگه نمی دونم چقدر طول می کشه.اون وقت هم که می خواست وصیت کنه ،بهم گفت مامان یک ربع بیست دقیقه وقتتو به من میدی؟گفتم آره مامان.گفت مامان جنازمو که می یارن تا 40 روز لباس سفید بپوشید.گریه نکنید که دشمن شاد بشه.هرچقدر می تونید بخندید.فقط یک شاخه گل سرقبرم بیارید.من به وصیتش عمل کردم.الان یادم نیست که چقدر طول کشیدولی همونطور شکلاتی که گفته بود آوردنش وبا پوتین ولباس اینجا دفنش کردن...."

از سیده خانم می خواهیم که از نحوه شهادت وچگونگی مطلع شدن از شهادت فرزندش با ما سخن بگوید.او با همان گویش شیرین خراسانیش برایمان تعریف می کند:

"حسین 3 بار زخمی شد وبار 4 ام هم که شهید شد.اونهم تو عملیات مسلم ابن عقیل تو سومار.فرمانده اش می گفت 9 تا تانک زد 10 امی رو که می خواست بزنه افتاد جلوی پاهام.موقعی که اومدن به ما خبر بدن یک روز به عید غدیر مونده بود.همون موقع که شهید شد من خونه برادرم سر سفره بودم.انگار یکی قلب منو گرفت وتابش داد.شروع کردم به گریه کردن .به باباش گفتم حسین شهید شد.دلم آگاه شده بود.روز عید غدیر مردم خبر داشتن می اومدن گریه می کردن ،می گفتم می دونم حسین شهید شده شما دارید گریه می کنید .می گفتن نه .یکی می گفت بچه ام مریضه ،یکی می گفت پیاز پوست کندم.فردا صبحش اومدن وگفتن که حسین شهید شده...معلمش بهش گفته بود که حسین شما بچه زرنگه مایی .نرو جبهه .ولی اون گفته بود می دونم بچه زرنگ شما منم ولی خوبه دشمن بریزه تو مملکت؟شما زن وبچه داری منم خواهر ومادر دارم..."

اینبار درخواستمان از او این است که کمی در باره اینکه شهیدان زنده اند برایمان سخن بگوید اوبا هیجان خاصی پاسخ می دهد:

"حسین زنده زنده است،خودم می دونم که زنده است عکسشو زده بودیم سر کوچه ،یه شب باد اومده بود وعکسش رو انداخته بود.همسایه دیده بود که عکسش افتاده گفته بود ورش دارم فردا می دمش به سیده خانم.من نماز صبح رو که خوندم یکهو دیدم یه صدایی تو سرم داره می گه ماما ن دنبال عکسم نگرد.عکس من خونه فلانی هستش.من با همون چادر نماز اومدم سر کوچه دیدم آره عکس نیست .رفتم به همون همسایه گفتم که عکس حسین پیش شماست؟!گفت آره باد انداخته بود،آوردمش خونه.اینجور چیزها رو بهم می گه ولی اینجوری نیست که خوابشو ببینم .ولی صداش همینجوری تو سرمه...حسین با هیچ کدوم از این شهدا برام فرقی نداره.اون که امام حسین بود که ما خاک پاشم نمی شیم،یزید سرشو برید اینها که دیگه هیچی.اینها امانت خدا بودن دست ما وخدا پسشون گرفت..."

                                                 مزارشهید حسین خراشادی


در انتهای واگویه هایمان با مادر حسین،سیده خانم  خاطر نشان کرد که هیچ گاه سر قبر حسین گریه نمی کند ولی اینبار که در حین صحبت درباره حسینش اشکهایش جاری شده به خاطر دلشکستگی ،مشکلات وبی مهری بعضی از مسئولان است.
با قلبی که از شنیدن مشکلات روزمره مادر حسین به درد آمده وغصه دار شده است از او خداحافظی کرده وبه این می اندیشیم  که چگونه می توان دردهای این مادر شهید بی سرپرست را شنید ونادیده گرفت ،حال آنکه رضایت حسین ازما،که  بودنمان را مدیون خون پاک ریخته شده اوییم،در راضی وخوشنود کردن مادر دردمند ودلشکسته اوست...