بهار بود سال 40 ! شب و روزهاش شب و روزهایی بود که خدا هزار برابر قبل حواسش به بندهاش بود که حتی نفس کشیدن بنده ها تسبیح بحساب میومد.نزدیکای شبهای احیا بود که محمد حسین اومد و مهمون خدا و مقیم دنیا شد اونم یه نقطه تو ایران شهر کرمون...
اومدو شد یوسف دوران جنگ و میدون! شد یوسفِ الله...محمد حسین شده بود تعبیر کننده اتفاق های نیفتاده و حتی خواب های ندیده ی بچه ها...
محمدحسین یوسف اللهی...

خودش میگفت از تنها چیزی که لذت میبره اسمشه که مدیون پدر مادرشه!!!وقتی که دید میتونه مرد میدون باشه  یه کوله برداشت و رفت تا بشه پیامبر وحی ندیده ی جبهه!!!
سجدهای شکر و دورکعت نمازش بعد هر عملیات شده بود رمز یوسف شدنش...
رسمش رسمه حسین (ع) بود که باعث شده بود میون بچه ها کمتر کسی پیدا شه که مرید مرامش نباشه!...
هوش و استعداد و احساس مسئولیتی که داشت به جایی رسوندش که شد جانشین اطلاعات لشکر41 ثارالله...
اون وقتا یکی از مسائل مهم عملیات والفجر هشت جزرو مد آب بود که روی رود اروند تاثیر داشت. راه حل بچهای اطلاعات بود که تونسته بود مسئله رو حل کنه! بچها یه میله درست کرده بودند که نشون دهنده ی اندازهای مختلف تو لحظه های متفاوت بود و اون رو کنار ساحل داخل آب کار گذاشتند...اهمیت مسئله هم به این خاطر بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شه که با زمان جزر آب تلقی پیدا نکنه!!چون در غیر این صورت آب همه بچهای غواصو به دریا می برد...از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخونه از سمت در یا میومد باعث میشد تا دو نیروی رودخونه و مد دریا مقابل هم باشن و آب حالت راکد پیدا کنه پس بهترین زمان برای عبور از اروند همین مواقع بود....اما مطلب این بود هرشب چه ساعتی و چه مدت این اتفاق طول میکشه!!!!که باید مطلب محاسبه میشد تاقابل پیش بینی باشه...
میله شاخص سه تا نگهبان داشت که هرکدوم مسئول ثبت اندازه ها تو لحظه های متفاوت بودن...حسین بادپا یکی از اونا بود...حسین بادپا میگفت دفترچه ای رو به ما داده بودن که هر 15 دقیقه اندازه میله رو با تاریخ و ساعت تو اون مینوشتیم دوماه کار ما سه نفر فقط همین بود...
یه شب خیلی خسته بودم، خوابم میومد...نصفه شب نوبت پست من بود نگهبان قبل اومد بالاسرم و بیدارم کرد ..همونطور خواب آلود گفتم فهمیدم تو برو الان بلند میشم...نگهبان که رفت خواب دست از سرم برنداشت و بعد از چند لحظه یهو پریدم که دیدم 25 دقیقه گذشته بود. نگاهی به بچها انداختم که همه خواب بودن ، محمدحسین یوسف اللهی و محمد رضا کاظمی هم که اهواز بودن...گفتم الحمدالله کسی متوجه نشد..سریع رفتم سر پست و دفترچه رو برداشتم و با توجه به تجربیات قبل شروع به نوشتن کردم..
روز بعد تو محوطه محمد رضا کاظمی رو دیدم که صدام کرد...حسین بیا اینجا!!!!
رفتم و بی مقدمه گفت: تو شهید نمیشوی....
رنگم پرید شصتم خبر دارشد که قضیه از چه قراریه ولی از کجا فهمیده بود؟؟؟ این واسم مهم بود...
گفتم چرا؟حرف دیگه ای نداشتی بزنی؟؟؟ گفت خودت میدونی چرا...گفتم نمیدونم...گفت:دیشب نگهبان میله تو بودی؟؟ گفتم خب بله...گفت 25 دقیقه خواب موندی و از خودت دفترچه رو نوشتی...آدمی که میخواد شهید بشه باید شهامت و مردونگیش بیش از اینها باشه حقش بود جای اون 25دقیقه رو خالی میذاشتیو مینوشتی خواب بودم....من قبول نکردم و زدم زیرش...
تا چندروز ذهنم درگیر بود...چطور دقیق میدونست 25 دقیقه...بلاخره محمدرضا کاظمی رو دیدم صداش زدم گفتم :حقیقتش تو اون روز درست گفتی من خواب موندم ولی باورکن عمدی نبود...خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم با اطمینان حرف میزنی فهمیدم خبریه...فقط میخوام بدونم از کجا فهمیدی؟؟؟ گفت کاری به این کارها نداشته باش فقط بدون شهید نمیشی...بلاخره اونقدر اصرار کردم که که گفت میگم ولی به شرطی که زود نری به همه بگی لااقل تا زمانی که ما زنده ایم...گفتم هرچی تو بگی...
گفت: من و محمدحسین یوسف اللهی تو قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم.نصفه شب حسین منو از خواب بیدار کرد و گفت محمد رضا ! حسین سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر آب رو اندازه بگیره.همین الان بلندشو برو سراغش...منم مطمئن بودم حسین دروغ نمیگه و بی حساب باید حرفی نمیزنه بلند شدم که بیام اینجا دوباره صدام زد...
گفت محمدرضا به حسین بادپا بگو: توشهید نمیشوی.....  چون 25 دقیقه خواب موندی و بعد دفترچه رو خودت پرکردی.
حالا فهمیدم چرا اینقد با اطمینان حرف میزد ... وقتی اسم حسین یوسف اللهی را شندیم همه چیز دستگیرم شد...خوب میشناختمش باور کردم شهید نمیشم...
گفت شهید نمیشوی،شهید نشدم....